Monday, November 12, 2007

Onvaan dar matne..

سلام
چند ماه پيش تو روزنامه شرق (وقتي هنوز تعطيل نشده بود) توي يكي از هفته نامه‌هاي آخر هفته‌ش مقاله اي نوشته بود كه به نظرم خيلي جاي فكر داره و مسئله‌اي هست كه در اطرافمان يا حتي در خودمان مي‌بينيم.
با اين عنوان: تكثير تاسف انگيز يكديگر, يه قسمتي از اين مقاله رو اينجا آوردم, شما هم بخونيد.
ما بيش از حد به يكديگر شبيه شده‌ايم. رفتارمان, حرف زدنمان, حتي فكر كردنمان مثل هم - يا از روي دست هم- شده است. خوب يا بد, تبديل به نسخه‌هاي كپي شده ايم كه آن اصل مدت هاست كه گم- يا فراموش شده است...ما از روي دست هم زندگي مي‌كنيم و همان راهي را طي مي‌كنيم كه پيش از ما طي كرده‌اند. ما مثل هم بزرگ مي‌شويم, مثل هم درس مي‌خوانيم, مثل هم عاشق مي شويم, مثل هم كار مي‌كنيم, مثل هم عاقبت انديشي مي‌كنيم, مثل هم حرف مي‌زنيم, شوخي مي‌كنيم, و...درست مثل كارخانه‌اي كه خط توليدش مسير اوليه را مشخص مي‌كند, براي ما نيز مسيرهاي مشخصي وجود دارد و در اين ميان اگر كسي بخواهد با توجه به توصيه مسيح (ع) عمل كند و از راه بي‌رهرو يا درٍ تنگ عبور كند, با او همان برخوردي را مي‌كنيم كه در كارخانه‌ها با توليدات پرت يا كج و كوله شده مي‌كنند. با اين همه دنيا را مرداني (خودم: دلم مي‌خواد بنويسم مردان و زناني ;)) تغيير مي‌دهند كه در برابر " مثل همه شدن" مقاومت كرده‌اند و از راهي رفته اند كه روندگانش بسيار اندك بودند....
...دنياي ما دنياي ملالت آوري است, شايد براي اينكه آدمها فراموش كرده‌اند كه حقيقتي منحصر به فرد دارند. كه نمي‌شود تكثيرش كرد يا به شكل ديگران در آورد. شايد براي اينكه هيچ كس نمي‌خواهد بپذيرد كه تنها بايد "آني " را بيابد كه مثل اثر انگشت شبيه به "آن " هيچ كس ديگر نيست. با اين همه ما مي‌‌ ترسيم كه مبادا تنهايي از پا درمان بياورد و در جاده ي شخصي خويش گم شويم...

Baba noghte sare khat dige....

سلام نقطه
چرا هنوز حس و حال مطلب گذاشتنو ندارین نقطه نمی دونم چرا هر وقت من حس و حال نوشتن دارم آق بابا نداره و هر وقت اون داره من ندارم نقطه ولی شاید الان فکر کنید که چرا وقتی دارم برای آق بابا می نویسم کاما خوب می تونم اینارو بهش بگم و چرا بی خودی می نویسم علامت تعجب
راستش همین که شما می آیین و سر می زنید کاما یعنی که ما هنوز دور هم هستیم و هنوز اگه سرمون خیلی شلوغه کاما باز جایی هست که وقتی دلمون برای هم تنگ می شه کاما می ریم و با خوندن مطالب همدیگه دلتنگیمونو برطرف می کنیم علامت تعجب
حداقل من یکی که اینطوری هستم نقطه
حال جدی نقطه سر خط
روزمرگیمونو به روزنگاری تبدیل کنیم و نسبت به روزها بی تفاوت نباشیم حتی اگه خیلی کار داریم نقطه
اهداف همدیگرو به هم یادآوری کنیم تا به هم انرژی بدیم نقطه
مثلا اینکه دوتامون می خوان دکتری قبول بشن و سه تامون هم می خوان مقاله چاپ کنن و به زندگیشون سر و سامون بدن و نقطه نقطه نقطه
پس ما می تونیم نقطه می تونیم نقطه می تونیم نقطه فقط باید بخواهیم و اراده داشته باشیم کاما
و به اصطلاح خودمون شیره اینوری ها نقطه نقطه نقطه
منتظرما

Thursday, November 8, 2007

ُShadi...


وای وای, امشب در سر شوری دارم...
سر و صدامون همه جا رو پر کرده. بعد از مدتها یه مهمونی رفتیم که یاد سابق تر ها افتادیم. باز مثل قبل همه با هم شادی میکردیم؛
ولی از انصاف نگذریم این بچه پیوسته ها خوب چیزی یادمون دادن. با هم شاد بودن, با هم خوشی کردن و از همه مهمتر با هم حرکات موزون انجام دادن(؟) . چیزی که مدتها بود دلمون براش تنگ شده بود؛ آخه این بچه جدیدها که میان دانشگاه, اصلا حال و حوصله ندارن. فکر می کنن باید سنگین و رنگین بشینن و نگاه کنن و یه عده سر اونارو گرم کنن! بقیه هم که شادن اگه بخوان به این حرکات توجه کنن دیگه نمی تونن شاد باشن و میشه همون مهمونی های به درد نخور که آدم اصلا حوصله شو نداره بره! چیزی که تو جو اینجا نبود الان داره باب می شه! ولی دست در دست هم می دیم و نمی ذاریم تا دیدگاه سنتی به اینجا وارد بشه و اون بی شیله پیلگی رو از ما بگیره! باز با هم داد می زنیم با هم پا می کوبیم و با هم شادی می کنیم چون جوون هستیم و ادعای جوونی داریم و در آخر
ما زنده از آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگی ما عدم ماست

همین

Selectُُ


وقتی روی درخت سبز می شی و ادعا می کنی برگی ؛ سبزی ؛ زنده ای اصلا یاد پاییز نیستی که قراره پیر بشی و زرد بشی و بیفتی و زیر پا له بشی! دعا کن که باد تند بهاری از میون این همه برگ سبز تو رو جدا کنه و همراه خودش در اوج سبزی به آسمون ها ببره و در بیکران آبی آسمون گم بشی اینجوری در اوج سبزی به اوج آبی بیکران می رسی و این کمال رو حداقل برای یک بار درک می کنی. هرچند می دونی که ممکنه باز آروم آروم زمین بیای
....
....

Wednesday, November 7, 2007

Noghte sare khat...


می گن وقتی می نویسی آروم می شی. من هم امروز تصمیم گرفتم تا با نوشتن خودمو آروم کنم. چند وقتی هست که هممون بی بخار شدیم . مثل سابق حال و حوصله نوشتن و نقاشی کردن و مطلب گذاشتن تو وبلاگو نداریم. البته قبلها هم همه این کارو نمی کردن ولی حداقل دری وری های مارو میخوندن و نظر میدادن و کلی دلگرممون می کردن تا ادامه بدیم. دو تامون که ایران نبودن؛ بقیه هم که بودیم هر کی درگیر کار خودش بود ؛ من هم که خوب بهانه ای دستمه ؛ درگیر زندگی شدم. هیچوقت فکر نمی کردم درگیر زندگی شدن من رو هم که انقدر ادعای اینجوری نبودن داشتمو هم درگیر کنه! دیروز بعد از مدتها به حال و هوای خودم برگشتم البته فقط برای چند دقیقه! رفتم کتابفروشی و غرق ورق زدن کتابها شدم . یادم افتاد که پیشترها هر ماه برای خرید یه کتاب پول کنار می ذاشتم و از بچه ها پرس و جو می کردم سینما می رفتم نقد فیلم می خوندم تو دنیای خودم بودم ولی الان خیلی فاصله گرفتم و دچار یکنواختی شدم؛ یه دفعه دلمو زدم به دریا و دنبال اون کتابی که همیشه خودشو برام قایم می کنه تا پیداش کنم و بخرمش گشتم و خریدم و کلی شارژ شدم. می خوام از امروز شروع کنم حتی اگه بچه ها دیگه پایه نباشن! هر از گاهی هر چی دم دستم اومد بنویسم تا نشون بدم که من هنوز نمردم و زنده ام ! هنوز به اطرافم بی توجه نیستم هر از گاهی به فکر می رم و دلتنگ می شم. اینجوری حتی اگه خبر ناخوشایندی حالمو بگیره باز من جایی دارم که پناه ببرم و خالی بشم! شاید بچه ها باز اومدن و خوندن و نظر دادن و کمک کردن و دلهامون دور هم جمع شد و از یخ زدگی نجات پیدا کردیم.
التبه این روزها وضع سلف خوب شده و دیگه کسی مشکل شکم نداره تا از روی گرسنگی انگیزه پیدا کنه و بره تو پینت و نقاشی بکشه و نظر بده! اما شاید یک روز به این وضع هم عادت کنیم و باز زنجیر تکرار بشه!
خلاصه می نویسیم , نقاشی می کشیم , حرف می زنیم و شروع می کنیم
....
.....