Tuesday, October 29, 2013

چشمم رو میبندم و تو خیالم می بینم که یکی زنگ ساختمون رو میزنه و من که طبق معمول میدونم که کسی با ما کاری نداره  فقط در رو باز میکنم و میرم سراغ کار خودم ولی دوباره زنگ خونه خودمون رو میشنوم و میرم که باز به این بازار یابا بگم که زبونتونو  نمیفهمم وقتی در رو باز میکنم بابا و مامانمو پشت در میبینم و .... وقتی چشمامو باز میکنم اشک بهم اجازه نمیده که واقیعت تلخ اینکه رویائی بیش نبوده رو بفهمم  

Wednesday, October 9, 2013

منتظر

امروز همش منتظر یه خبر خوب هستم بدون هیچ دلیلی البته یکی که شنیدم ولی نمیدونم چرا همش هی چک میل میکنم و هی منتظر یه میل خوشحال کننده هستم  :) چه خوب