Wednesday, May 30, 2007

man o docharkhe!


وقتي كه من و دوچرخه به هم مسلط شديم

كليد

هرچي دنبالش گشت پيداش نكرد. نمي دونست كجا كليدشو گم كرده. تو تاكسي يا توخيابون. حالا چه جوري مي تونست بره خونه؟ اصلاً اگه كليد خونه اي رو گم كني كه هيچكي جز خودت اونجا زندگي نمي كنه چه جوري مِي شه بري توش؟ همينجوري نا اميد رفت سمت خونه. همينجوري ناراحت و كلافه. آخه رفتن سمت خونه اي كه نمي توني بري توش چه فايده اي داره؟
.
اشتباه نمي كنم؟ برق خونه خودمه كه روشنه؟ خدايا يعني ممكنه كه مامان و بابا بعد از اين همه مدت اومده باشن؟
نه انگار درسته اونا اومدن. خدا كنه هر دوتاشون باهم اومده باشن. واي خدايا شكرت

آقا مي شه قشنگترين دسته گلتونو بدين؟
چي شده زندگي شيرين شده؟
بالاخره بابا و مامنم اومدن. مي خوام با دسته گل برم خونه
.
حالا كدومشونو اول مي بينيم بابا يا مامان؟ مي خوام تو اولين نگاهم هر دوتاشون باشن. چشامو مي بندم. آها فقط يازده تا پله مونده كه برسم بهشون. حالا زنگ در كجا بود؟
سلاااااام.
سلا م.عجب ما شما رو بالاخره ملاقات كرديم. همه وسايلتون دم پله است. اينقدر اجاره خونتون دير شده بود كه ديگه نمي شد تحمل كرد.
شما..!ايد
فكر اينجاشو ديگه نكرده بود. صاحبخونه بالاخره كار خودشو كرد. نگاهش به وسايلش افتاد و يك كليد فلزي كه روي همون كتابي كه ديشب روش خوابش برده بود، مي درخشد.

Tuesday, May 29, 2007

haft shahr e eshgh:





گفت ما را هفت وادی در ره است
چون گذشتی هفت وادی،درگه است
وا نیامد در جهان زین راه کس
نیست از فرسنگ آن آگاه کس
چون نیامد باز کس زین راه دور
چون دهندت آگهی ای ناصبور؟
چون شدند آن جایگه گم سر به سر
کی خبر بازت دهد ای بی خبر؟
هست وادی طلب آغاز کار
وادی عشق است از آن پس ، بی کنار
پس سیم وادی است آن معرفت
پس چهارم وادی استغنا صفت
هست پنجم وادی توحید پاک
پس ششم وادی حیرت صعبناک
هفتمین وادی فقر است و فنا
بعد از این روی روش نبود تو را
در کشش افتی روش گم گرددت
گر بود یک قطره قلزم گرددت

وادی اول:طلب

ملک اینجا بایدت انداختن
ملک اینجا بایدت درباختن
در میان خونت باید آمدن
وز همه بیرونت باید آمدن
چون نماند هیچ معلومت به دست
دل بباید پاک کردن از هرچه هست
چون دل تو پاک گردد از صفات
تافتن گیرد ز حضرت نور ذات

وادی دوم:عشق

کس درین وادی بجز آتش مباد
وان که آتش نیست عیشش خوش مباد
عاشق آن باشد که چون آتش بود
گرم رو و سوزنده و سرکش بود
عاقبت اندیش نبود یک زمان
درکشد خوش خوش بر آتش صد جهان

وادی سوم:معرفت

چون بتابد آفتاب معرفت
از سپهر این ره عالی صفت
هر یکی بینا شود بر قدر خویش
بازیابد در حقیقت صدر خویش
سر ذراتش همه روشن شود
گلخن دنیا بر او گلشن شود
مغز بیند از درون نه پوست او
خود نبیند ذره ای جز دوست او

وادی چهارم:استغنا

هفت دریا یک شَمَر اینجا بود
هفت اخگر یک شرر اینجا بود
هشت جنت نیز اینجا مرده ای است
هفت دوزخ همچون یخ افسرده ای است

وادی پنجم:توحید

رویها چون زین بیابان درکنند
جمله سر از یک گریبان برکنند
گر بسی بینی عدد، گر اندکی
آن یکی باشد درین ره در یکی
چون بسی باشد یک اندر یک مدام
آن یک اندر یک ، یکی باشد تمام

وادی ششم:حیرت

مرد حیران چون رسد این جایگاه
در تحیر ماند و گم کرده راه
گر بدو گویند"مستی یا نه ای؟
نیستی گویی که هستی یا نه ای؟
در میانی یا برونی از میان؟
برکناری یا نهانی یا عیان؟
فانیی یا باقیی یا هردویی؟
یا نه ای هردو ، تویی یا نه تویی؟"
گوید:"اصلا می ندانم چیز من
وان "ندانم" هم ندانم نیز من
عاشقم اما ندانم بر کیم
نه مسلمانم نه کافر پس چیم
لیکن از عشقم ندارم آگهی
هم دلی پر عشق دارم هم تهی"

وادی هفتم:فقر و فنا

بعد از این وادی فقر است و فنا
کی بود اینجا سخن گفتن روا
عین وادی فراموشی بود
گنگی و کری و بیهوشی بود

(عكسها توسط يكي از بچه هاي مركز در ارديبهشت 86
در منطقه طارم روستاي امام گرفته شده است)

Wednesday, May 2, 2007

moallem e eshgh

" هفت شهر عشق را عطار گشت"
" ما هنوز اندر خم يك كوچه ايم"
حرفي يا سخني شايد تورا ببرد به چندين سال پيش، سالها پيش كه زندگي را در فراسوي يك نگاه آگاهانه مي
ديدي و بي مرادي و بي حاصلي، حاصل چندين سال درك و انديشه گزيني تو نبود.
....

سر كلاس درس، معلم ادبيات: و انسانيت مرد گرچه انسان زنده بود

و تو بي توجه به حرف او، با خود فكر مي كني:
"چه حرف بيهوده ايست اين "


و اكنون پس از سالها به تظاهر علم اندوختن به عالـ‌ِمان اطراف مي نگري و مي نگري
.....
عالمي را مي بيني كه كشف جديدش رابطه مستقيم ميزان انسانيت با تعداد مقالات است...و

معترض به فيلم سيصدي را مي بيني كه احترام به حقوق ديگران جزء مفاهيم قابل درك او به حساب نمي آيد... و

مدعي عدالتي را مي بيني كه دوگانگي و تظاهراز افكار عادلانه او شمرده مي شود

...........

"و اكنون تو در كلاس درس در جايگاه معلم: "... و انسانيت مرد گرچه انسان زنده بود

و يكي از شاگردانت به تو اين نوشته را هديه مي دهد:

" روح پدرم شاد كه فرمود به استاد"
"فرزند مرا عشق بياموز دگر هيچ "

و تو متحير ...پريشان...وامانده از همه تفكراتت در دل مي گويي:
" خيز تا از در ميخانه گشادي طلبيم"
" به ره دوست نشينيم و مرادي طلبيم"