Wednesday, December 29, 2010

فاصله

فاصله بین خوشی و ناخوشی صفره ،
آدم نمیدونه تا یه لحظه دیگه چی قرار توش بشه

تصمیم کبرا

خوب اگه من جنگولک بازی در نیارم پس چه کار کنم !!
چه جوری زندگی رو برای خودم شاد و هیجان انگیز کنم !!
خوب اگه کم حرف بزنم پس چه کار کنم، چه جوری میشه ؟؟
باید امتحان کنم و به خودم ثابت کنم که میتونم، بعدش اگه خواستم
میتونم انتخاب کنم که کدومشو بیشتر دوست دارم!!
و کدومش اطرافیانم رو کمتر اذیت میکنه و کدومش لذت بخش تره
پس رفتیم برای یه مرحله جدید و واقعا سخت تو زندگیم

Thursday, December 2, 2010

نمیدونم

خدایا اگه قرار من سوال نکنم و شک نکنم و به یقین نرسم، پس فرق من با گوسفند چی؟
اگه قرار شک کنم و سوال کنم، چه جوری تا تو توم هستی به وجودت شک کنم، چه جوری با تو حرف بزنم و بگم که بیا فرض کنیم که تو نیستی این که خودش تناقض ؟
چه جوری تو رو اول از مخاطبم در بیارم، بعد از فکرم در بیارم، بعد از وجودم در بیارم، بعد تازه بشینم به این فکر کنم که تو وجود داری یا نه؟
اصلا چرا باید اینقدر خودمو اذیت کنم که اول انکارت کنم بعد اثباتت؟
آخه بدون انکار که نمیشه اثبات کرد، بدون اثبات هم که نمیشه یقین داشت.
خودت بگو چه کار کنم که فکر کنم نیستی ؟؟؟
کمکم کن ای تویی که قرار انکارت کنم

Tuesday, November 9, 2010

بچه که بودم یه روز که داشتم از یه عیب که تو ظاهرم داشتم برای مامانم گله میکردم, مامانم بهم گفت: همه آدما عیب دارن, فقط فرقشون تو اینه که بعضی آدما عیبشون تو ظاهرشونه و بعضیها تو باطنشون، خدا کنه که آدم عیبش ظاهری باشه نه باطنی.
این جواب مامانم برای اون موقع که بچه بودم منو راضی کرد بدون اینکه واقعا مفهوم عیب باطنی رو بدونم.

ولی حالا که بزرگ شدم آرزو میکنم که ای کاش سر تا پای ظاهرم عیب بود ولی باطنم عیبی نداشت

Wednesday, August 25, 2010

به یاد دکتر ثبوتی


من زنده بودم اما انگار مرده بودم

از بس که روزها را با شب شمرده بودم

یک عمر دور و تنها،تنها بجرم این که ـ

اوسر سپرده می خواست ،من دل سپرده بودم

یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجم

از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم

در آن هوای دلگیر ـوقتی غروب می شد

گویی بجای خورشید ،من زخم خورده بودم

وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد

کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم


Sunday, August 22, 2010

دکتر ثبوتی رفت

هنوز هاج و واج شنیدن این خبر هستم!، هنوز باورم نمیشه که این دفعه قراره دکتر ثبوتی برداشته بشه، بعد یکه دفعه یادم افتاد که وبلاگی هست که توش می نویسیم و خواستم تو وبلاگمون بنویسم که خیلی ناراحتم. خیلی احساس تاسف می کنم خیلی دلم می سوزه خیلی تو فکرم و از همه بدتر این که دیگه حالم داره از این همه بدی به هم می خوره.
دکتر ثبوتی در قلب های ما جا داره و دوسش داریم
امیدوارم که موفق بشیم نذاریم این اتفاق بیفته

Friday, August 20, 2010

غر زدن


ماه رمضون اومد و باز مثل هر سال غر زدن های من هم شروع شد! خوب می دونید که من کدوم یکی هستم, نه

دیروز داشتم فکر میکردم که چی می شد ماه رمضون به چهار قسمت تقسیم می شد و در هر فصلی یک هفته روزه می گرفتیم اینجوری دیگه مجبور نبودیم کل یک ماه را در یک فصل سخت، اون هم مثل تابستون روزه بگیریم...
خلاصه من با همین فکرا روزه می گیرم و غر می زنم... خودم هم نمی دونم که فایده ای داره یا نه!!!
تازه یک شب قبل هم سحری خواب موندیم! جالبه که من اون شب قبل از خواب چیز زیادی نخوردم تا سحری خوب بخورم و گشنه ام نشه! ساعت 5 عصر کم مونده بود در و دیوار رو هم بخورم، خلاصه اوضاع خیلی بی ریخت بود، همین هم باعث شد که شب قبل تا سحر نخوابم از ترس این که نکنه باز خواب بمونیم!!!
اونایی که قبلا با من ماه رمضون رو گذروندن الان می تونن تصور کنن که من تو ماه رمضون چطوری می شم!
فقط برام دعا کنید که من به خوبی این ماه را پشت سر بذارم

نماز روزه هاتون قبول باشه، برای من یکی که فکر نمی کنم تاثیر زیادی داشته باشه:))
همین بای

Friday, August 13, 2010

Thursday, August 12, 2010


ماه رمضون و زولبیا
ماه رمضون رو از بچگی خیلی دوست داشتم. تنها چیزی که خیلی برام سخت بود بیدار شدن و خوردن سحری بود. اما الان خاطره‌ی سحرا برام خاطره‌های خیلی قشنگیه.

به نظرم همه لطف ماه رمضون به چند چیزه

۱. به زولبیا بامیه
۲. به
ربنای دم افطار
۳. به دعای سحر و دور هم بودنش
و از وقتی زنجانی شدم به چای چورکش
و البته به عید فطر، بعد از کلی روزه

روزه‌هاتون قبول و با اینایی که گفتم حال ماه رمضونه، خوش باشید

Wednesday, July 28, 2010

حكيمانه

برگ در انتهای زوال می افتد و میوه در انتهای کمال
بنگر که تو چگونه می افتی

شاعر اين شعر مردي وارسته و عاشق كمك ,او بنيان گذار انجمني شد كه با كمك عده زيادي شروع به مدرسه سأزي در دور افتاده ترين نقاط كشور نمود و هزينه جاري مدرسه ها را هم همين افراد مي پردازند. اين شعر زيبايي إز اوست

مدرسه عشق
در مجالي که برايم باقيست
باز همراه شما مدرسه اي مي سازيم
که در آن همواره اول صبح
به زباني ساده
مهر تدريس کنند
و بگويند خدا
خالق زيبايي
و سراينده ي عشق
آفريننده ماست
مهربانيست که ما را به نکويي
دانايي
زيبايي
و به خود مي خواند
جنتي دارد نزديک ، زيبا و بزرگ
دوزخي دارد – به گمانم -
کوچک و بعيد
در پي سودايي ست
که ببخشد ما را
و بفهماندمان
ترس ما بيرون از دايره رحمت اوست
در مجالي که برايم باقيست
باز همراه شما مدرسه اي مي سازيم
که خرد را با عشق
علم را با احساس
و رياضي را با شعر
دين را با عرفان
همه را با تشويق تدريس کنند
لاي انگشت کسي
قلمي نگذارند
و نخوانند کسي را حيوان
و نگويند کسي را کودن
و معلم هر روز
روح را حاضر و غايب بکند

و به جز از ايمانش
هيچ کس چيزي را حفظ نبايد بکند
مغز ها پر نشود چون انبار
قلب خالي نشود از احساس
درس هايي بدهند
که به جاي مغز ، دل ها را تسخير کند
از کتاب تاريخ
جنگ را بردارند
در کلاس انشا
هر کسي حرف دلش را بزند

غير ممکن را از خاطره ها محو کنند
تا ، کسي بعد از اين
باز همواره نگويد:"هرگز"
و به آساني هم رنگ جماعت نشود
زنگ نقاشي تکرار شود
رنگ را در پاييز تعليم دهند
قطره را در باران
موج را در ساحل
زندگي را در رفتن و برگشتن از قله کوه
و عبادت را در خلقت خلق
کار را در کندو
و طبيعت را در جنگل و دشت
مشق شب اين باشد
که شبي چندين بار
همه تکرار کنيم :
عدل
آزادي
قانون
شادي
امتحاني بشود
که بسنجد ما را
تا بفهمند چقدر
عاشق و آگه و آدم شده ايم

در مجالي که برايم باقيست
باز همراه شما مدرسه اي مي سازيم
که در آن آخر وقت
به زباني ساده
شعر تدريس کنند
و بگويند که تا فردا صبح
خالق عشق نگهدار شما

سيب زميني تنوري!!!!

بهش گفتم داري مياي خونه دو سه كيلو سيب زميني هم بخر، نداريم.
وقتي اومد سيب زميني تازه و خيلي خوبي خريده بود. يك دفعه چشماي هر دوتامون برق زد و اون دست به كار شد!!!
سريع چند تاشو شست و با پوست ورقه ورقه كرد. بعد اونهارو، روي سه پايه ماكروفر گذاشت و زمان داد. سيب زميني ها در حين پخت، پف كرده بودند . بعد از چند دقيقه كاملا پخته شدند و شروع كرديم به داغ داغ خوردنشون!
خيلي خوب بود ولي انگار يه چيزي كم بود تا شبيه چيپس تنوري كه آماده تو بيرون مي فروشن، بشه!!!
يك دفعه دوتايي به يخچال نگاه كرديم، آها!!! سركه سيب!!! بعد دوتايي آي كيو زديم. يه دونه سرنگ استريليزه برداشتيم و سركه سيب خونگي رو توي وسط سيب زميني هاي نيم پز تزريق مي كرديم! عجب چيزي شده بود، كلي كيف كرديم و بقيه سيب زميني تنوري هارو با طعم سركه خونگي نوش جون كرديم!!!
اين جور غذا پختن همراه با هيجان رو خيلي دوست دارم!
تازه زياد هم ظرف كثيف كردن نداره، اين از همه چي مهمتره:)) نه!

Saturday, July 17, 2010

حاضر جوابی

روزي نويسنده جواني از جرج برنارد شاو پرسيد:
«شما براي چي مي نويسيد استاد؟»
برنارد شاو جواب داد:
«برای یک لقمه نان»
نویسنده جوان برآشفت که:«متاسفم!برخلاف شما من برای فرهنگ مینویسم!»
وبرنارد شاو
گفت:«عیبی نداره پسرم هر کدام از ما برای چیزی مینویسیم که نداریم!»

********************************************!

روزی در یک میهمانی مرد خیلی چاقی سراغ برنارد شاو که بسیار لاغر بود رفت وگفت:آقای شاو
! وقتی من شما
را می بینم فکر می کنم در اروپا قحطی افتاده است
برنارد شاو هم سریع جواب میدهد : بله !
من هم هر وقت
شما را می بینم فکر می کنم عامل این قحطی شما هستید
!


Monday, July 5, 2010

چی بپزم!


می گفت: انقدر خودتو درگیر زندگی نکن؛ این خاله بازیها و خاله زنک بازیهارو ول کن، مثل قدیما باش!
می گم! بابا ننت خوب بابات خوب سلف تعطیله؟ می فهمی؟ البته فعلا برای کارمندا تعطیله! ولی خوب نمیشه که من تنها راه بیفتم برم سلف
و غذا کوفت کنم بعد اون بره خونه و پدر آشپزخونه رو بعد از 2 ساعت وقت برای پختن فقط یه مدل غذا در بیاره! تازه تمام مواد اولیه اش هم باید توسط من آماده بشه!
می شینم تو خونه یه خورده با خودم خاله بازی می کنم، فکر می کنم ناهار چی بپزم، بعد در کمال آرامش؛ چون مطمئنم که کف زمین روغن نریختم و همه جا مثل قبل مرتبه غذا می پزم بعد اون می آد، دوتایی می خوریم کلی به به و تعریف می کنه بعد باز در کمال آرامش بدون اینکه کف آشپزخونه رو بشورم، ظرفها شسته می شه، من می شم خانم خانه دار ولی می ارزه به اینکه بخوانم کل بعد از ظهر و عصر و شب رو هم خانه داری کنم!
من این خاله بازیهارو ترجیح می دم. ولی کاش این سه ماه نبود سلف برای من زود سپری بشه، کاریش نمیشه کرد ولی حالا برای اینکه دلتون بسوزه امروز ناهار قیمه بادمجون داریم با سالاد و ماست و سبزی خوردن و یه عالمه ته دیگ!!!
خدا فردا رو به خیر کنه! فردا چی بپزم
!

تنبیه

وقتی که خیلی از دست خودم عصبانی میشم بزرگترین تنبیه رو انجام میدم یعنی یه آبنبات میزارم تو دهنم و خودمو مجبور میکنم که تا آخرش مک بزنم و گاز نزنم
البته تا حالا جواب نداده و فقط باعث شده که بازم بخورم و خوشحالتر شم و :) :)

Wednesday, June 30, 2010

سلام

به سلام
چقدر خوب که بازم دارم حرفای قشنگ دوستام رو میشنوم

Tuesday, June 29, 2010

تیم

همگی ز-ن-ج-الف- و ن، ی زنجانی هستیم

آهای
باز بیایین با هم باشیم. به یاد اون روزها.
یادتونه با چه ذوق و شوقی اینجا رو راه انداختیم! حالا نه حتی برای اونور آبیها، برای
ما هم که فقط چند تا اتاق بینمون فاصله هست هم اینجا کمک می کنه که باز تو اون حس و حال
با هم بودن قرار بگیریم. لازم هم نیست خیلی کاری بکنیم، حتی با یه جمله، یه عکس یا اگه حوصلتون شد
با یه نقاشی، خلاصه نمیدونم چی، ولی چیزی که به آدم کمک کنه تا یادمون نره چه جوری فکر می کردیم
و چه رابطه داشتیم!
خوب که چی بشه! من حوصله مطلب گذاشتن ندارم فقط می خونم؟!
باشه، قبوله، تو فقط بخون.
راستش من خودم وقتی بعد از یه مدت دراز اومدم این تو و دیدم که چقدر از حال یکیمون غافل بودم خیلی شرمنده شدم
تازه بعد از دیدن مطالب قبلی خودم هم دلم خواست دوباره فعالیت کنم.
حالا باز هم میگم بیایین باز با هم باشیم
همین

...


بی خودیسعینکن، باطناب ومیله نمیشه نوررودر دامانداخت. بایدبذاری بتابه!!! اون یه گلدونمیخواد که سبزشکنه ،
گلدون قلبتونشونش بده
اونوقتمی بینی چیمیشه

جایی برای دوست داشتن

بین تمام رنگها و مرزها همیشه جایی برای دوست داشتن و بی رنگ بودن وجود داره، هیچوقت اون قسمتو رنگی نکن تا پاک و سفید بمونه و بتونی شادی و عشق و توش نقاشی کنی.

بندگی

فرعون خوشه ای انگور در دست داشت و تناول می کرد.
ابلیس نزدیک او آمد و گفت:" هیچ کس تواند این خوشه انگور تازه را مروارید سازد؟" فرعون گفت:"نه"!
ابلیس به لطایف سحر آن خوشه انگور را خوشه مروارید ساخت.
فرعون تعجب کرد و گفت:"عجب استاد مردی هستی!"
ابلیس سیلی بر گردن او زد و گفت:" مرا با این استادی به بندگی قبول نکردند،
تو با این حماقت دعوی خدایی چگونه می کنی؟"
جوامع الحکایات

پرواز




همیشه رفتن رسیدن نیست

اما برای رسیدن چاره ای جز رفتن نیست

در بن بست، همیشه راه آسمان باز است ؛


پرواز را باید آموخت

همراه با دریا تا غروب خورشید


می خواهم با دریا بروم .

می خواهم با موجها بروم تا به آنسوی افق؛


جایی که غروب آغاز می شود.


جایی که فنا جایش را به بقای همیشگی خورشید می سپارد
.

جایی که می توان با پرتوی خورشید به هر آنجا که وسعت نگاه می رسد پرواز کرد و نورانی شد
.

می خواهم با دریا بروم.

Friday, May 21, 2010

شب

دیشب رفته بودم کنار دریا
راستش هیچی نمیتونم بگم فقط شاید با جرات بتونم بگم که فکر نکنم هیچ کس تو زندگیش قشنگیهائی که من دیشب دیدم رو دیده باشه، آسمون و دریا و عظمت موج میزد

Friday, May 14, 2010

کجاست

اینقدر لحظه شماری کردم برای رفتن که دیگه شوق رفتن از یادم رفت،
حالا باید بگردم دنبال انگیزه برای رفتن

Tuesday, May 11, 2010

فکر کنم!!!

فکر میکنم آدمهای بزرگ هیچ وقت فکر نمیکنن و فقط کار میکنن
آدمهای کوچیک کار نمیکنن و فقط فکر میکنن
بعضی ها هم مثل من آدم نیستن نه فکر میکنن نه کار

Friday, April 23, 2010

moror

daram maghalehaye ro ke chan sal pish khonde bodamo mikhonam va dare bazam tamame on rozaee khob yadam miyad o labkhand ro roo labam mishone,
yadesh bekhir cheghad talash kardam ta ina ro befahmam o hala ke negah mikonam mibinam dorostam nafahide bodameshon :)
che khobe ke adam gah gahi bargarde o morori ro gozashtash dashte bashe ta befahme ke hamye chiza ro doros nafahmide bode.

Sunday, April 11, 2010

Dostaan

delam bara hame dostam tang shode o har chan rozi ye bar miyam inja shayad bebinam chizi gozashte bashan ya harfi zade bashan ta delam shad she
vali hich khabari nist ke nist :(
mese inke hamashon inja ro faramosh kardan :(
shayad to zendegi khili gir kardan o gereftar shodan o shayadam deleshon khili khoshe o deltang nemishan ke lazem beshe be inja sar bezanan?
ba tamame vojod arezoo mikonam ke dovomi bashe o hamashon shad o khosh bashan o khoshiha aslan beheshon ejaze nade ke deltang beshan, vaghtyi miyam inja o hich neveshtiee nemibinam tanha chizi ke ye kami khoshhalam mikone hamin fekre,
ishala hamishe hamishe shad bashan o khosh

Thursday, April 1, 2010

bahar

bahare, hava eshghe, asemon abiee, hame ja ghashange, dele manam shad o javone o pore enerji
dige chi az in behtar, dige chi mishe az zendegi khast
faghat mishe goft khodaya dastet dard nakone

Wednesday, March 10, 2010

mojim

ma zendeh az anim ke aram nagirim mojim ke asodegie ma adame mast

Wednesday, February 24, 2010

Hastam?

ye bozorgi gofte " man fekr mikonam pas hastam "

vali man shak daram ke ba nafas keshidan o fekr kardan adam bedone ke hast, chizaae bishtari lazeme ta adam bashe,
ekish manam ke nafas mikesham vali nistam :(

Saturday, February 6, 2010

deltangi

delam az hame donya gerefte o nemidonam chi haghame o chi hagham nist,
faghat midonam ke

ey dele sade bekesh dard ke haghat in ast...

Monday, February 1, 2010

hayajane ghashang

tazegiha ye hayajane ghashang yad gereftam, kenare darya beshini jori ke harlahze momken bashe ab biyad root o say koni nazari aab tarafet biyado hamash hayajane khis shodan ro dashte bashi o cheshato bebandi o harlahze montazere raftan be zire aab bashi, ham aramesh bakhshe o ham hayajan angiz.