Wednesday, June 30, 2010

سلام

به سلام
چقدر خوب که بازم دارم حرفای قشنگ دوستام رو میشنوم

Tuesday, June 29, 2010

تیم

همگی ز-ن-ج-الف- و ن، ی زنجانی هستیم

آهای
باز بیایین با هم باشیم. به یاد اون روزها.
یادتونه با چه ذوق و شوقی اینجا رو راه انداختیم! حالا نه حتی برای اونور آبیها، برای
ما هم که فقط چند تا اتاق بینمون فاصله هست هم اینجا کمک می کنه که باز تو اون حس و حال
با هم بودن قرار بگیریم. لازم هم نیست خیلی کاری بکنیم، حتی با یه جمله، یه عکس یا اگه حوصلتون شد
با یه نقاشی، خلاصه نمیدونم چی، ولی چیزی که به آدم کمک کنه تا یادمون نره چه جوری فکر می کردیم
و چه رابطه داشتیم!
خوب که چی بشه! من حوصله مطلب گذاشتن ندارم فقط می خونم؟!
باشه، قبوله، تو فقط بخون.
راستش من خودم وقتی بعد از یه مدت دراز اومدم این تو و دیدم که چقدر از حال یکیمون غافل بودم خیلی شرمنده شدم
تازه بعد از دیدن مطالب قبلی خودم هم دلم خواست دوباره فعالیت کنم.
حالا باز هم میگم بیایین باز با هم باشیم
همین

...


بی خودیسعینکن، باطناب ومیله نمیشه نوررودر دامانداخت. بایدبذاری بتابه!!! اون یه گلدونمیخواد که سبزشکنه ،
گلدون قلبتونشونش بده
اونوقتمی بینی چیمیشه

جایی برای دوست داشتن

بین تمام رنگها و مرزها همیشه جایی برای دوست داشتن و بی رنگ بودن وجود داره، هیچوقت اون قسمتو رنگی نکن تا پاک و سفید بمونه و بتونی شادی و عشق و توش نقاشی کنی.

بندگی

فرعون خوشه ای انگور در دست داشت و تناول می کرد.
ابلیس نزدیک او آمد و گفت:" هیچ کس تواند این خوشه انگور تازه را مروارید سازد؟" فرعون گفت:"نه"!
ابلیس به لطایف سحر آن خوشه انگور را خوشه مروارید ساخت.
فرعون تعجب کرد و گفت:"عجب استاد مردی هستی!"
ابلیس سیلی بر گردن او زد و گفت:" مرا با این استادی به بندگی قبول نکردند،
تو با این حماقت دعوی خدایی چگونه می کنی؟"
جوامع الحکایات

پرواز




همیشه رفتن رسیدن نیست

اما برای رسیدن چاره ای جز رفتن نیست

در بن بست، همیشه راه آسمان باز است ؛


پرواز را باید آموخت

همراه با دریا تا غروب خورشید


می خواهم با دریا بروم .

می خواهم با موجها بروم تا به آنسوی افق؛


جایی که غروب آغاز می شود.


جایی که فنا جایش را به بقای همیشگی خورشید می سپارد
.

جایی که می توان با پرتوی خورشید به هر آنجا که وسعت نگاه می رسد پرواز کرد و نورانی شد
.

می خواهم با دریا بروم.