Wednesday, May 30, 2007

كليد

هرچي دنبالش گشت پيداش نكرد. نمي دونست كجا كليدشو گم كرده. تو تاكسي يا توخيابون. حالا چه جوري مي تونست بره خونه؟ اصلاً اگه كليد خونه اي رو گم كني كه هيچكي جز خودت اونجا زندگي نمي كنه چه جوري مِي شه بري توش؟ همينجوري نا اميد رفت سمت خونه. همينجوري ناراحت و كلافه. آخه رفتن سمت خونه اي كه نمي توني بري توش چه فايده اي داره؟
.
اشتباه نمي كنم؟ برق خونه خودمه كه روشنه؟ خدايا يعني ممكنه كه مامان و بابا بعد از اين همه مدت اومده باشن؟
نه انگار درسته اونا اومدن. خدا كنه هر دوتاشون باهم اومده باشن. واي خدايا شكرت

آقا مي شه قشنگترين دسته گلتونو بدين؟
چي شده زندگي شيرين شده؟
بالاخره بابا و مامنم اومدن. مي خوام با دسته گل برم خونه
.
حالا كدومشونو اول مي بينيم بابا يا مامان؟ مي خوام تو اولين نگاهم هر دوتاشون باشن. چشامو مي بندم. آها فقط يازده تا پله مونده كه برسم بهشون. حالا زنگ در كجا بود؟
سلاااااام.
سلا م.عجب ما شما رو بالاخره ملاقات كرديم. همه وسايلتون دم پله است. اينقدر اجاره خونتون دير شده بود كه ديگه نمي شد تحمل كرد.
شما..!ايد
فكر اينجاشو ديگه نكرده بود. صاحبخونه بالاخره كار خودشو كرد. نگاهش به وسايلش افتاد و يك كليد فلزي كه روي همون كتابي كه ديشب روش خوابش برده بود، مي درخشد.

No comments: