چشمم رو میبندم و تو خیالم می بینم که یکی زنگ ساختمون رو میزنه و من که طبق معمول میدونم که کسی با ما کاری نداره فقط در رو باز میکنم و میرم سراغ کار خودم ولی دوباره زنگ خونه خودمون رو میشنوم و میرم که باز به این بازار یابا بگم که زبونتونو نمیفهمم وقتی در رو باز میکنم بابا و مامانمو پشت در میبینم و .... وقتی چشمامو باز میکنم اشک بهم اجازه نمیده که واقیعت تلخ اینکه رویائی بیش نبوده رو بفهمم
No comments:
Post a Comment