Wednesday, August 25, 2010

به یاد دکتر ثبوتی


من زنده بودم اما انگار مرده بودم

از بس که روزها را با شب شمرده بودم

یک عمر دور و تنها،تنها بجرم این که ـ

اوسر سپرده می خواست ،من دل سپرده بودم

یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجم

از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم

در آن هوای دلگیر ـوقتی غروب می شد

گویی بجای خورشید ،من زخم خورده بودم

وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد

کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم


No comments: